|
می آیی عاشق می کنی
بگفتی که دوستم نداری! به اندازه ی تمام قطره های بارانی.. که بر صورتت می ریزد و من نیز دوستت دارم بدون توجه به چتری که…. بر روی سرت گرفتی
می گفتی که طراوت باران من را به خاطرت می آورد،
چندین نامه نوشته ام،
تو به من خندیدی و نمی دانستی
" جواب زیبای فروغ فرخ زاد به حمید مصدق"
و از اونا جالب تر جوابیه یک شاعر جوون به اسم جواد نوروزی بعد از سالها به این دو تا شاعر است که گفته:
دخترک خندید و پسرک ماتش برد ! که به چه دلهره از باغچه ی همسایه، سیب را دزدیده باغبان از پی او تند دوید به خیالش می خواست، حرمت باغچه و دختر کم سالش را از پسر پس گیرد ! غضب آلود به او غیظی کرد ! این وسط من بودم، سیب دندان زده ای که روی خاک افتادم من که پیغمبر عشقی معصوم، بین دستان پر از دلهره ی یک عاشق و لب و دندان ِ
تشنه ی کشف و پر از پرسش دختر بودم و به خاک افتادم
چون رسولی ناکام ! هر دو را بغض ربود...
دخترک رفت ولی زیر لب این را می گفت: " او یقیناً پی معشوق خودش می آید ! "
پسرک ماند ولی روی لبش زمزمه بود:
" مطمئناً که پشیمان شده بر می گردد ! " سالهاست که پوسیده ام آرام آرام ! عشق قربانی مظلوم غرور است هنوز ! جسم من تجزیه شد ساده ولی ذرّاتم، همه اندیشه کنان غرق در این پندارند: این جدایی به خدا رابطه با سیب نداشت
|